جدول جو
جدول جو

معنی عنان تاب - جستجوی لغت در جدول جو

عنان تاب
(بَ شِشْ)
اسبی که به اندک اشارۀ عنان بگردد. (ناظم الاطباء). اسبی که بمجرد اشارۀ عنان، مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد. (آنندراج) :
روان کرد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.
نظامی (از آنندراج).
- خواب عنان تاب، خواب منحرف کننده و بسوی دیگرکشاننده:
دیدۀ اغیار گران خواب شد
کو سبک از خواب عنان تاب شد.
نظامی.
- عنان تاب شدن، سوار شدن. (از آنندراج). روی آوردن:
عنان تاب شد شاه پیروزجنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ.
نظامی.
- ، روی گردانیدن.
- عنان تاب گشتن، عنان تاب شدن. سوار شدن. رفتن.
- ، منحرف شدن. روی بجانب دیگر آوردن:
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان تاب گشت ازبر همدمان.
نظامی (شرفنامه ص 319).
وگر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
عنان تاب
فرمانبردار
تصویری از عنان تاب
تصویر عنان تاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهان تاب
تصویر جهان تاب
تابنده و روشن کنندۀ جهان، عالم تاب مثلاً آفتاب جهان تاب
فرهنگ فارسی عمید
(بَخْ یَ / یِ اَ گَ)
مخفف عنان تازنده. عزیمت کننده بتندی. رونده بسرعت.
- عنان تاز کردن، سوار کردن. (از آنندراج).
- ، تاختن. عزیمت کردن بسرعت. رفتن بشتاب. روی آوردن بتندی یا بقصد حمله:
جریده بهر سو عنان تاز کن
بهشیارمغزی نظر باز کن.
نظامی (از آنندراج).
- عنان تاز گشتن، عزیمت کردن بتندی. رفتن بسرعت. روی آوردن بشتاب. تاختن:
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عمل عنان تاز. به حمله درآمدن. جولان:
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ نِ ثَ)
قلعه ای است استوار و رستاقی است بین حلب و انطاکیه، مشهور به دلوک بوده و دلوک رستاق آن باشد. این قلعه اکنون از اعمال حلب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا